دوستی دوست را مهمان شد


دوست حاضر نبد پشیمان شد

گفت زن را که کدخدایت کو


زن ورا گفت گفتنی بر گو

گفت پیش آر کیسهٔ زر و سیم


زن بیاورد و کرد زر تسلیم

مرد بگشاد کیسهٔ دینار


برگرفت آنقدر که بود به کار

مابقی آنچه بود زن را داد


به در آمد ز خانه خرم و شاد

چون شبانگاه شوی باز آمد


زن بر شوی خود فراز آمد

گفت با شوی خویش وصف الحال


شاد شد مرد و غم گرفت زوال

جمله بود آن نهاده صد دینار


بیست برداشت مرد و رفت به کار

به فدا کرد زر هرآنچه بماند


مستحق را ز رنج و غم برهاند

گفت درویش را دهم دینار


که مرا شاد کرد نیکو یار

بی حضور من این چنین سره مرد


مال من زان خویش فرق نکرد

جمله درویش را دهم مالم


از چنین دوستی چرا نالم

هست شکرانه ای کنون در خورد


زانکه در مال من تصرف کرد

دوستان ای پسر چنین بودند


کز مراعات هم نیاسودند

مال و جان دوست را فدا کردند


راحت دوستان غذی کردند

تو به دانگی درم که دوست برد


سینه ات همچو مار پوست درد

دور ایام و تاب دادن پوست


گر به زر خوب شد نباشد دوست

چون کنی خیره دوستی دعوی


همه گفتار هرزه بی معنی

دوست کز کاس و کاسه دور بود


از سپاس و سپاسه دور بود

با بد و نیک وقت داد و ستد


نکند هیچ نیک هرگز بد

دوست را گر ز هم بدری پوست


گر کند آه او نباشد دوست

ور بگویی به دوست برجه هین


گویدت تا کجا بگو بنشین

یار بد دشمنست رویا روی


تو ازین یار زود دست بشوی

یار بد همچو تیغ دیداریست


نرم و تیزست و روشن و تاریست

مرد را رهزنی یقین باشد


هر قرینی که دون دین باشد

هر کرا در بطانه یار بدست


دانکه در صحن خانه مار بدست

یار بد را مکن به خشم بتر


نکند شیشه کس رفو به تبر

شاخ بی برگ و میوه خار بود


بار بی دفع و نفع مار بود

مر ترا آن رفیق و یار آید


کت به نیک و به بد به کار آید

دوستانی که بی دریغ بوند


دوست را همچو تیغ و میغ بوند

یار هم کاسه هست بسیاری


لیک هم کیسه کم بود یاری